کجای کار می لنگه؟

میگه عشق واقعی یعنی اینکه به راضی بودن و خوشحال بودن معشوقت قناعت کنی 

نه اینکه از ناچاری قناعت کنی بلکه وجود تو هم غرق خوشی بشه وقتی میدونی معشوقت خوشه 

حتی اگر فرسنگها فاصله بین شما باشه 

حتی اگر اون دوستت نداشته باشه 

میگه وقتی که نه مال من بودی و نه مال کس دیگه هرشب برای سلامتیت دعا میکردم 

و وقتی که مال من نبودی اما با کس دیگه ای ازدواج کردی هر شب باز هم دعا میکردم اما برای دو نفر! برای تو و برای همسرت!!!.... 

سه سال از این حرفها گذشته... 

سه ساله که با همه وجود من مال اونم! دل و جان و روح و تنم مال اونه... 

اما هنوزم وقتی قصه سرنوشتمو مرور می کنم دلگیجه میگیرم.... 

جداً سرنوشت چقدر قصه عجیبیه! مثه فیلمهای هندی! همیشه بهشون می خندیدم اما زندگی خودم کپی همین فیلم هندیاست!... 

بگذریم 

من با گذشته کاری ندارم 

بیش از دو ساله که کاری باهاش ندارم... 

منم و اون 

والسلام 

اما نه! 

یه چیزی هست که دلمو گیج میبره! 

آره یه چیزی هست... 

من نمیتونم آروم باشم! من نمی تونم مثه اون باشم 

آخه چطور قبول کنم که بیش از دو هفته است که همدیگه رو ندیدیم و یه روز در میون یه مکالمه کوتاهه 3- 4 دقیقه ای داریم!  در حالیکه تویه یک شهریم! 

در حالیکه فراهم کردن شرایط دیدار خیلی سخت نیست 

سخته اما نشدنی نیست... 

آخه مثلا ما عاشق و معشوقیم!!! 

خنده داره نه 

هنوزم نمی تونم به عشق اون شک کنم!!! 

عجیبه 

مسخره است 

دوستم با دوستش روزی 3 ساعت تلفنی حرف میزنه اما من و اون ؟؟؟؟ 

یه جای کار می لنگه! 

نه؟؟؟ 

شاید من 

بهم میگفت تو نمی دونی عشق چیه!!! 

شاید راست می گفت 

خدایا ... 

باز هم صبوری می کنم 

اما دارم به احساس خودم و اون شک می کنم... 

شک کردم 

یه جای کار می لنگه....  

 

پ نوشت: نوشته های این وبلاگو مرور میکردم 

وبلاگی که تنها خواننده اش خودم هست و جناب سرهنگ... 

نوشته های آرشیو را دیدم تا قبل از اسفند 86 و بعد از اون... چطور در یک چشم به هم زدن همه چیز تغییر کرد... 

قبل از اسفند86 یک زندگی معمولی و آرام - تازه عروسی بودم که همه دغدغه ام غذای خوشمزه درست کردن و رنگ کردن موها و خرید لوازم خانه و مهمونی دادن بود و والسلام... 

و بعد از اون با فوت امیر زندگیم دچار طوفانی شد که همه چیزو نابود کرد... 

اما درست روزهایی که مثه ققنوس تا آخرین ذره سوختم دوباره شروع کردم 

تحصیلاتمو ادامه دادم ... و دوباره عاشق شدم... 

اما عشق این بار کجا و ازدواج قبلی کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من یه مینای دیگه شدم 

خیلی عوض شدم 

و خوشحالم از این تغییرات 

خوشحالم که سنگ وجودم تحمل ضربه های تبر را داشت تا تبدیل به یک تندیس شود. 

خدایا  

فقط میتونم بگم : سپاس 

بادبادک

به من بگو چرا؟  چرا باید باور کنم که تو نخ بادبادک آرزوهامو رها نمی کنی؟ به من بگو آیا اصلا صدایم را می شنوی؟؟ صدای باد گوشمان را کر کرده است گویی که سکوت مطلق است و آرامش ! درحالیکه من اسیر روحت شده ام و تو.... تو... تو باید رها باشی.... تو باید رها باشی چون در بند شدن تو به معنای خاتمه آرزوهای من و رها شدن بادبادک در گردباد است....

احساس بردگی می کنم! از اینکه باید صبورانه عاشقت باشم! از اینکه چاره ای جز این ندارم چرا که تو بودی که تندیس مرا ساختی در روزهایی که سنگ وجودم خمیر نرمی بود رد انگشتانت را بر پیکرم گذاشتی تا فراموش نکنم ... که کیستم؟ و تو کیستی؟

پا به پای لحظه ها صبوری می کنم تا نوبت من بشود.

کاش صدایت را نشنیده بودم ...

دیگر صدایت را  دوست ندارم... این را امروز فهمیدم لحظه ایکه پرپر زدن دلم را حس کردم وقتی تو در حال اوج گرفتن بودی

راستی زندانبان خوبی هستی؟ میدانستی؟

چرا که قرن ها طول کشید تا فهمیدم چه قفل محکمی بر در قفس زده ای....

قرن ها...