بادبادک

به من بگو چرا؟  چرا باید باور کنم که تو نخ بادبادک آرزوهامو رها نمی کنی؟ به من بگو آیا اصلا صدایم را می شنوی؟؟ صدای باد گوشمان را کر کرده است گویی که سکوت مطلق است و آرامش ! درحالیکه من اسیر روحت شده ام و تو.... تو... تو باید رها باشی.... تو باید رها باشی چون در بند شدن تو به معنای خاتمه آرزوهای من و رها شدن بادبادک در گردباد است....

احساس بردگی می کنم! از اینکه باید صبورانه عاشقت باشم! از اینکه چاره ای جز این ندارم چرا که تو بودی که تندیس مرا ساختی در روزهایی که سنگ وجودم خمیر نرمی بود رد انگشتانت را بر پیکرم گذاشتی تا فراموش نکنم ... که کیستم؟ و تو کیستی؟

پا به پای لحظه ها صبوری می کنم تا نوبت من بشود.

کاش صدایت را نشنیده بودم ...

دیگر صدایت را  دوست ندارم... این را امروز فهمیدم لحظه ایکه پرپر زدن دلم را حس کردم وقتی تو در حال اوج گرفتن بودی

راستی زندانبان خوبی هستی؟ میدانستی؟

چرا که قرن ها طول کشید تا فهمیدم چه قفل محکمی بر در قفس زده ای....

قرن ها...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد